۱۸ دی ۱۳۸۹

ما، شاهزاده و مرگ

شاید همه ی ما به نوعی خود را در او و او را در خود یافته ایم. مرگ شاهزاده برای ما بسیاری از چیزها را تداعی کرد و شاید بزرگ ترین آن ترس از اینکه من هم یک روز بتوانم همه چیز را بگذارم و تصمیم بگیرم به جایی بروم که به سکوتی کور و بدون من خلاصه می شود. ترس از اینکه این دردهامان یک روز آنقدر تلنبار شوند که تحمل شلیکی گلوله در گلو برایمان راحت تر از انفجار سهمناک قلب مان در تنهایی باشد. ترس از اینکه اینقدر لبخندهای ساختگی مان ما رااز دیگران دور کند که در حضورآ ن ها تنها پوسته ی شویم خالی از درون. ترس از اینکه از فرط انطباق چگونه بودنمان با انتظارات دیگران یک روز ذوب شویم و یا خود واقعی مان را به خاکستر تبدیل کنیم و آن را بر فرازدریاچه ی خاطرات کودکیمان رها و آزاد به پرواز در آوریم. هراس از اینکه اینقدردرقالبی که برای ما ساخته اند حبس بمانیم که دیگرخود نیز خود را در آیینه باز نشناسیم. ترس از اینکه یک روز همان طور که دیگران بهمان نشان داده اند متمول شویم و باز خالی وجودمان را با هیچ کدام از چیزهایی که اینهمه در رویاهایمان پرورانده بودیم نتوانیم پر کنیم. مگر نه این بود که درداستان ها همیشه آمدن یک شاهزاده ای از جایی به تمام بدبختی ها پایان می داد ؟ اینک کودک وجود ما در مقابل تمام دروغ هایی که به خوردش داده اند تنهای تنها مانده است. زیرا که مدت های مدیدی به دنبال آنچه دیگران به عنوان " راز خوشبخت شدن" به او تحمیل کرده اند دویده است و حالا با تمام اینها با خودش تنها مانده است. چقدر همیشه سعی کرد که دیگران او رابچه ی خوبی ببینند. آخرش همه او را بچه ی خوبی می دانستند ولی حالا می بیند که از خودش متنفر است. که اینقدر دنبال ایده آل های دیگران دویده که خودش را ذره ذره دفن کرده است و حالا که بزرگ شده در مقابل این پرسش بزرگ قرار دارد: در این دویدن ها من خودم را کجای راه گم کردم؟ تا دیر نشده باید برویم و پیدایش کنیم حتی اگر خوشایند همه نباشد.
افسردگی می تواند دلایل گوناگونی را در خود جا دهد ولی مشخصا یک خصوصیت فرهنگی ما می تواند با عوامل دیگر ترکیب شود و آن را تشدید کند و آن عدم اهمیت به فرد وارجعیت همیشه ی جمع و خواسته های او به تمایلات افراد گروه است. از کودکی تنها انگیزه ی انجام کار "خوب" را جلب نگاه مثبت دیگران برایمان تلقی کرده اند و در مقابل ما را نگا ه های منفی این دیگران هراسانده اند. دیگران همیشه برای ما مرجع کارهایی که باید بکنیم و نکنیم و نیز چیزهایی که باید معتقد باشیم یا نباشیم بوده اند. بطوری که برای جوانهای ما بسیاری از موارد بسیار مشکل می شود که بین خواست خود و توقعات دیگران تمایز قائل شوند و وقتی هم توان این تمایز قائل شدن را دارند فشار گروه چنان است که آن ها را یک جایی دفن یا سرکوب می کنند. اینکه من مدام بایدهمیشه نگاه مثبت دیگران را در کارها و تصمیمات فردی ام جلب کنم می تواند به شکننده گی های درونی ختم شود. بیشتر انرزی ما صرف این می شود که کاری کنیم که همه از ما راضی باشند. نگاه منفی دیگری تنها آیینه ای شده است که ما خود را با آن قضاوت می کنیم. به خود رجوع کردن را به ما نیاموخته اند. زیرا که اهمیت و توجه به خود و خواسته های آن با "خودخواهی" تداعی شده است و می تواند ما تبدیل به فرزندی ناخلف، مادریا پدری از خود راضی کند .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر